دفتر اول از كتاب مثنوى
دل نهادن عرب بر التماس دلبر خويش و سوگند خوردن كى درين تسليم مرا حيلتى و امتحانى نيست
آدما آن الف از بوى تو بود جسم خاكت را ازينجا بافتند اين كه جان ما ز روحت يافتست در زمين بوديم و غافل از زمين چون سفر فرمود ما را زان مقام تا كه حجتها همى گفتيم ما نور اين تسبيح و اين تهليل را حكم حق گسترد بهر ما بساط هرچه آيد بر زبانتان بي حذر زانك اين دمها چه گر نالايقست از پى اظهار اين سبق اى ملك تا بگويى و نگيرم بر تو من صد پدر صد مادر اندر حلم ما حلم ايشان كف بحر حلم ماست خود چه گويم پيش آن در اين صدف حق آن كف حق آن درياى صاف از سر مهر و صفا است و خضوع گر بپيشت امتحانست اين هوس سر مپوشان تا پديد آيد سرم دل مپوشان تا پديد آيد دلم دل مپوشان تا پديد آيد دلم زانك جسمت را زمين بد تار و پود نور پاكت را درينجا يافتند پيش پيش از خاك آن مي تافتست غافل از گنجى كه در وى بد دفين تلخ شد ما را از آن تحويل كام كه به جاى ما كى آيد اى خدا مي فروشى بهر قال و قيل را كه بگوييد ازطريق انبساط همچو طفلان يگانه با پدر رحمت من بر غضب هم سابقست در تو بنهم داعيه ى اشكال و شك منكر حلمم نيارد دم زدن هر نفس زايد در افتد در فنا كف رود آيد ولى دريا بجاست نيست الا كف كف كف كف كامتحانى نيست اين گفت و نه لاف حق آنكس كه بدو دارم رجوع امتحان را امتحان كن يك نفس امر كن تو هر چه بر وى قادرم تا قبول آرم هر آنچ قابلم تا قبول آرم هر آنچ قابلم