دفتر اول از كتاب مثنوى
در نمد دوختن زن عرب سبوى آب باران را و مهر نهادن بر وى از غايت اعتقاد عرب
مرد گفت آرى سبو را سر ببند در نمد در دوز تو اين كوزه را كين چنين اندر همه آفاق نيست زانك ايشان ز آبهاى تلخ و شور مرغ كاب شور باشد مسكنش اى كه اندر چشمه ى شورست جاث اى تو نارسته ازين فانى رباط ور بدانى نقلت از اب و جدست ابجد و هوز چه فاش است و پديد پس سبو برداشت آن مرد عرب بر سبو لرزان بد از آفات دهر زن مصلا باز كرده از نياز كه نگه دار آب ما را از خسان گرچه شويم آگهست و پر فنست خود چه باشد گوهر آب كوثرست از دعاهاى زن و زارى او سالم از دزدان و از آسيب سنگ ديد درگاهى پر از انعامها دم بدم هر سوى صاحب حاجتى بهر گبر و ممن و زيبا و زشت بهر گبر و ممن و زيبا و زشت هين كه اين هديه ست ما را سودمند تا گشايد شه بهديه روزه را جز رحيق و مايه ى اذواق نيست دايما پر علت اند و نيم كور او چه داند جاى آب روشنش تو چه دانى شط و جيحون و فرات تو چه دانى محو و سكر و انبساط پيش تو اين نامها چون ابجدست بر همه طفلان و معنى بس بعيد در سفر شد مي كشيدش روز و شب هم كشيدش از بيابان تا به شهر رب سلم ورد كرده در نماز يا رب آن گوهر بدان دريا رسان ليك گوهر را هزاران دشمنست قطره اى زينست كاصل گوهرست وز غم مرد و گران بارى او برد تا دار الخلافه بي درنگ اهل حاجت گستريده دامها يافته زان در عطا و خلعتى همچو خورشيد و مطر نى چون بهشت همچو خورشيد و مطر نى چون بهشت