دفتر اول از كتاب مثنوى
حكايت ماجراى نحوى و كشتيبان
آن يكى نحوى به كشتى در نشست گفت هيچ از نحو خواندى گفت لا دل شكسته گشت كشتيبان ز تاب باد كشتى را به گردابى فكند هيچ دانى آشنا كردن بگو گفت كل عمرت اى نحوى فناست محو مي بايد نه نحو اينجا بدان آب دريا مرده را بر سر نهد چون بمردى تو ز اوصاف بشر اى كه خلقان را تو خر مي خوانده اى گر تو علامه زمانى در جهان مرد نحوى را از آن در دوختيم فقه فقه و نحو نحو و صرف صرف آن سبوى آب دانشهاى ماست ما سبوها پر به دجله مي بريم بارى اعرابى بدان معذور بود گر ز دجله با خبر بودى چو ما بلك از دجله چو واقف آمدى بلك از دجله چو واقف آمدى رو به كشتيبان نهاد آن خودپرست گفت نيم عمر تو شد در فنا ليك آن دم كرد خامش از جواب گفت كشتيبان بدان نحوى بلند گفت نى اى خوش جواب خوب رو زانك كشتى غرق اين گردابهاست گر تو محوى بي خطر در آب ران ور بود زنده ز دريا كى رهد بحر اسرارت نهد بر فرق سر اين زمان چون خر برين يخ مانده اى نك فناى اين جهان بين وين زمان تا شما را نحو محو آموختيم در كم آمد يابى اى يار شگرف وان خليفه دجله ى علم خداست گرنه خر دانيم خود را ما خريم كو ز دجله غافل و بس دور بود او نبردى آن سبو را جا بجا آن سبو را بر سر سنگى زدى آن سبو را بر سر سنگى زدى