دفتر اول از كتاب مثنوى
قبول كردن خليفه هديه را و عطا فرمودن با كمال بي نيازى از آن هديه و از آن سبو
چون خليفه ديد و احوالش شنيد آن عرب را كرد از فاقه خلاص كين سبو پر زر به دست او دهيد از ره خشك آمدست و از سفر چون به كشتى در نشست و دجله ديد كاى عجب لطف اين شه وهاب را چون پذيرفت از من آن درياى جود كل عالم را سبو دان اى پسر قطره اى از دجله ى خوبى اوست گنج مخفى بد ز پرى چاك كرد گنج مخفى بد ز پرى جوش كرد ور بديدى شاخى از دجله ى خدا آنك ديدندش هميشه بى خودند اى ز غيرت بر سبو سنگى زده خم شكسته آب ازو ناريخته جزو جزو خم برقصست و بحال نه سبو پيدا درين حالت نه آب چون در معنى زنى بازت كنند پر فكرت شد گل آلود و گران نان گلست و گوشت كمتر خور ازين نان گلست و گوشت كمتر خور ازين آن سبو را پر ز زر كرد و مزيد داد بخششها و خلعتهاى خاص چونك واگردد سوى دجله ش بريد از ره دجله ش بود نزديكتر سجده مي كرد از حيا و مي خميد وان عجب تر كو ستد آن آب را آنچنان نقد دغل را زود زود كو بود از علم و خوبى تا بسر كان نمي گنجد ز پرى زير پوست خاك را تابان تر از افلاك كرد خاك را سلطان اطلس پوش كرد آن سبو را او فنا كردى فنا بي خودانه بر سبو سنگى زدند وان شكستت خود درستى آمده صد درستى زين شكست انگيخته عقل جزوى را نموده اين محال خوش ببين والله اعلم بالصواب پر فكرت زن كه شهبازت كنند زانك گل خوارى ترا گل شد چو نان تا نمانى همچو گل اندر زمين تا نمانى همچو گل اندر زمين