دفتر اول از كتاب مثنوى
قبول كردن خليفه هديه را و عطا فرمودن با كمال بي نيازى از آن هديه و از آن سبو
چون گرسنه مي شوى سگ مي شوى چون شدى تو سير مردارى شدى پس دمى مردار و ديگر دم سگى آلت اشكار خود جز سگ مدان زانك سگ چون سير شد سركش شود آن عرب را بي نوايى مي كشيد در حكايت گفته ايم احسان شاه هر چه گويد مرد عاشق بوى عشق گر بگويد فقه فقر آيد همه ور بگويد كفر دارد بوى دين كف كژ كز بهر صدقى خاستست آن كفش را صافى و محقوق دان گشته آن دشنام نامطلوب او گر بگويد كژ نمايد راستى از شكر گر شكل نانى مي پزى ور بيابد ممنى زرين وثن بلك گيرد اندر آتش افكند تا نماند بر ذهب شكل وثن ذات زرش داد ربانيتست بهر كيكى تو گليمى را مسوز بهر كيكى تو گليمى را مسوز تند و بد پيوند و بدرگ مي شوى بي خبر بى پا چو ديوارى شدى چون كنى در راه شيران خوش تگى كمترك انداز سگ را استخوان كى سوى صيد و شكار خوش دود تا بدان درگاه و آن دولت رسيد در حق آن بي نواى بي پناه از دهانش مي جهد در كوى عشق بوى فقر آيد از آن خوش دمدمه آيد از گفت شكش بوى يقين اصل صاف آن فرع را آراستست همچو دشنام لب معشوق دان خوش ز بهر عارض محبوب او اى كژى كه راست را آراستى طعم قند آيد نه نان چون مي مزى كى هلد آن را براى هر شمن صورت عاريتش را بشكند زانك صورت مانعست و راه زن نقش بت بر نقد زر عاريتست وز صداع هر مگس مگذار روز وز صداع هر مگس مگذار روز