دفتر اول از كتاب مثنوى
در صفت پير و مطاوعت وي
اى ضياء الحق حسام الدين بگير گرچه جسم نازكت را زور نيست گرچه مصباح و زجاجه گشته اى چون سر رشته به دست و كام تست بر نويس احوال پير راه دان پير تابستان و خلقان تير ماه كرده ام بخت جوان را نام پير او چنان پيرست كش آغاز نيست خود قوي تر مي شود خمر كهن پير را بگزين كه بى پير اين سفر آن رهى كه بارها تو رفته اى پس رهى را كه نديدستى تو هيچ گر نباشد سايه ى او بر تو گول غولت از ره افكند اندر گزند از نبى بشنو ضلال ره روان صد هزاران ساله راه از جاده دور استخوانهاشان ببين و مويشان گردن خر گير و سوى راه كش هين مهل خر را و دست از وى مدار گر يكى دم تو به غفلت وا هليش گر يكى دم تو به غفلت وا هليش يك دو كاغذ بر فزا در وصف پير ليك بى خورشيد ما را نور نيست ليك سرخيل دلى سررشته اى درهاى عقد دل ز انعام تست پير را بگزين و عين راه دان خلق مانند شبند و پير ماه كو ز حق پيرست نه از ايام پير با چنان در يتيم انباز نيست خاصه آن خمرى كه باشد من لدن هست بس پر آفت و خوف و خطر بى قلاوز اندر آن آشفته اى هين مرو تنها ز رهبر سر مپيچ پس ترا سرگشته دارد بانگ غول از تو داهي تر درين ره بس بدند كه چه شان كرد آن بليس بدروان بردشان و كردشان ادبير و عور عبرتى گير و مران خر سويشان سوى ره بانان و ره دانان خوش زانك عشق اوست سوى سبزه زار او رود فرسنگها سوى حشيش او رود فرسنگها سوى حشيش