دفتر اول از كتاب مثنوى
رفتن گرگ و روباه در خدمت شير به شكار
شير و گرگ و روبهى بهر شكار تا به پشت همدگر بر صيدها هر سه با هم اندر آن صحراى ژرف گرچه زيشان شير نر را ننگ بود اين چنين شه را ز لشكر زحمتست اين چنين مه را ز اختر ننگهاست امر شاورهم پيمبر را رسيد در ترازو جو رفيق زر شدست روح قالب را كنون همره شدست چونك رفتند اين جماعت سوى كوه گاو كوهى و بز و خرگوش زفت هر كه باشد در پى شير حراب چون ز كه در پيشه آوردندشان گرگ و روبه را طمع بود اندر آن ژس طمع هر دوشان بر شير زد هر كه باشد شير اسرار و امير هين نگه دار اى دل انديشه خو داند و خر را همي راند خموش شير چون دانست آن وسواسشان ليك با خود گفت بنمايم سزا ليك با خود گفت بنمايم سزا رفته بودند از طلب در كوهسار سخت بر بندند بار قيدها صيدها گيرند بسيار و شگرف ليك كرد اكرام و همراهى نمود ليك همره شد جماعت رحمتست او ميان اختران بهر سخاست گرچه رايى نيست رايش را نديد نه از آن كه جو چو زر جوهر شدست مدتى سگ حارس درگه شدست در ركاب شير با فر و شكوه يافتند و كار ايشان پيش رفت كم نيايد روز و شب او را كباب كشته و مجروح و اندر خون كشان كه رود قسمت به عدل خسروان شير دانست آن طمعها را سند او بداند هر چه انديشد ضمير دل ز انديشه ى بدى در پيش او در رخت خندد براى روي پوش وا نگفت و داشت آن دم پاسشان مر شما را اى خسيسان گدا مر شما را اى خسيسان گدا