دفتر اول از كتاب مثنوى
قصه آنكس كى در يارى بكوفت از درون گفت كيست آن گفت منم گفت چون تو توى در نمي گشايم هيچ كس را از ياران نمي شناسم كى او من باشد برو
آن يكى آمد در يارى بزد گفت من گفتش برو هنگام نيست خام را جز آتش هجر و فراق رفت آن مسكين و سالى در سفر پخته گشت آن سوخته پس باز گشت حلقه زد بر در بصد ترس و ادب بانگ زد يارش كه بر در كيست آن گفت اكنون چون منى اى من در آ نيست سوزن را سر رشته ى دوتا رشته را با سوزن آمد ارتباط كى شود باريك هستى جمل دست حق بايد مر آن را اى فلان هر محال از دست او ممكن شود اكمه و ابرص چه باشد مرده نيز و آن عدم كز مرده مرده تر بود كل يوم هو فى شان بخوان كمترين كاريش هر روزست آن لشكرى ز اصلاب سوى امهات لشكرى ز ارحام سوى خاكدان لشكرى از خاك زان سوى اجل لشكرى از خاك زان سوى اجل گفت يارش كيستى اى معتمد بر چنين خوانى مقام خام نيست كى پزد كى وا رهاند از نفاق در فراق دوست سوزيد از شرر باز گرد خانه ى همباز گشت تا بنجهد بي ادب لفظى ز لب گفت بر در هم توى اى دلستان نيست گنجايى دو من را در سرا چونك يكتايى درين سوزن در آ نيست در خور با جمل سم الخياط جز بمقراض رياضات و عمل كو بود بر هر محالى كن فكان هر حرون از بيم او ساكن شود زنده گردد از فسون آن عزيز در كف ايجاد او مضطر بود مر ورا بى كار و بي فعلى مدان كو سه لشكر را كند اين سو روان بهر آن تا در رحم رويد نبات تا ز نر و ماده پر گردد جهان تا ببيند هر كسى حسن عمل تا ببيند هر كسى حسن عمل