دفتر اول از كتاب مثنوى
قصه آنكس كى در يارى بكوفت از درون گفت كيست آن گفت منم گفت چون تو توى در نمي گشايم هيچ كس را از ياران نمي شناسم كى او من باشد برو
اين سخن پايان ندارد هين بتاز گفت يارش كاندر آ اى جمله من رشته يكتا شد غلط كم شو كنون كاف و نون همچون كمند آمد جذوب پس دوتا بايد كمند اندر صور گر دو پا گر چار پا ره را برد آن دو همبازان گازر را ببين آن يكى كرباس را در آب زد باز او آن خشك را تر مي كند ليك اين دو ضد استيزه نما هر نبى و هر ولى را ملكيست چونك جمع مستمع را خواب برد رفتن اين آب فوق آسياست چون شما را حاجت طاحون نماند ناطقه سوى دهان تعليم راست مي رود بى بانگ و بى تكرارها اى خدا جان را تو بنما آن مقام تا كه سازد جان پاك از سر قدم عرصه اى بس با گشاد و با فضا تنگ تر آمد خيالات از عدم تنگ تر آمد خيالات از عدم سوى آن دو يار پاك پاك باز نى مخالف چون گل و خار چمن گر دوتا بينى حروف كاف و نون تا كشاند مر عدم را در خطوب گرچه يكتا باشد آن دو در اثر همچو مقراض دو تا يكتا برد هست در ظاهر خلافى زان و زين وان دگر همباز خشكش مي كند گوييا ز استيزه ضد بر مي تند يك دل و يك كار باشد در رضا ليك تا حق مي برد جمله يكيست سنگهاى آسيا را آب برد رفتنش در آسيا بهر شماست آب را در جوى اصلى باز راند ورنه خود آن نطق را جويى جداست تحتها الانهار تا گلزارها كاندرو بي حرف مي رويد كلام سوى عرصه ى دور و پنهاى عدم وين خيال و هست يابد زو نوا زان سبب باشد خيال اسباب غم زان سبب باشد خيال اسباب غم