دفتر اول از كتاب مثنوى
گفتن مهمان يوسف عليه السلام كى آينه اى آوردمت كى تا هر بارى كى در وى نگرى روى خوب خويش را بينى مرا ياد كني
گفت يوسف هين بياور ارمغان گفت من چند ارمغان جستم ترا حبه اى را جانب كان چون برم زيره را من سوى كرمان آورم نيست تخمى كاندرين انبار نيست لايق آن ديدم كه من آيينه اى تا ببينى روى خوب خود در آن آينه آوردمت اى روشنى آينه بيرون كشيد او از بغل آينه ى هستى چه باشد نيستى هستى اندر نيستى بتوان نمود آينه ى صافى نان خود گرسنه ست نيستى و نقص هر جايى كه خاست چونك جامه چست و دوزيده بود ناتراشيده همى بايد جذوع خواجه ى اشكسته بند آنجا رود كى شود چون نيست رنجور نزار خوارى و دونى مسها بر ملا نقصها آيينه ى وصف كمال زانك ضد را ضد كند پيدا يقين زانك ضد را ضد كند پيدا يقين او ز شرم اين تقاضا زد فغان ارمغانى در نظر نامد مرا قطره اى را سوى عمان چون برم گر به پيش تو دل و جان آورم غير حسن تو كه آن را يار نيست پيش تو آرم چو نور سينه اى اى تو چون خورشيد شمع آسمان تا چو بينى روى خود يادم كنى خوب را آيينه باشد مشتغل نيستى بر گر تو ابله نيستى مال داران بر فقير آرند جود سوخته هم آينه ى آتش زنه ست آينه ى خوبى جمله پيشه هاست مظهر فرهنگ درزى چون شود تا دروگر اصل سازد يا فروع كاندر آنجا پاى اشكسته بود آن جمال صنعت طب آشكار گر نباشد كى نمايد كيميا و آن حقارت آينه ى عز و جلال زانك با سر كه پديدست انگبين زانك با سر كه پديدست انگبين