دفتر اول از كتاب مثنوى
گفتن مهمان يوسف عليه السلام كى آينه اى آوردمت كى تا هر بارى كى در وى نگرى روى خوب خويش را بينى مرا ياد كني
هر كه نقص خويش را ديد و شناخت زان نمي پرد به سوى ذوالجلال علتى بتر ز پندار كمال از دل و از ديده ات بس خون رود علت ابليس انا خيرى بدست گرچه خود را بس شكسته بيند او چون بشوراند ترا در امتحان در تگ جو هست سرگين اى فتى هست پير راه دان پر فطن جوى خود را كى تواند پاك كرد كى تراشد تيغ دسته ى خويش را بر سر هر ريش جمع آمد مگس آن مگس انديشه ها وان مال تو ور نهد مرهم بر آن ريش تو پير تا كه پندارد كه صحت يافتست هين ز مرهم سر مكش اى پشت ريش هين ز مرهم سر مكش اى پشت ريش اندر استكمال خود ده اسپه تاخت كو گمانى مي برد خود را كمال نيست اندر جان تو اى ذو دلال تا ز تو اين معجبى بيرون شود وين مرض در نفس هر مخلوق هست آب صافى دان و سرگين زير جو آب سرگين رنگ گردد در زمان گرچه جو صافى نمايد مر ترا باغهاى نفس كل را جوى كن نافع از علم خدا شد علم مرد رو به جراحى سپار اين ريش را تا نبيند قبح ريش خويش كس ريش تو آن ظلمت احوال تو آن زمان ساكن شود درد و نفير پرتو مرهم بر آنجا تافتست و آن ز پرتو دان مدان از اصل خويش و آن ز پرتو دان مدان از اصل خويش