دفتر اول از كتاب مثنوى
تلبيس وزير بانصاري
پس بگويم من بسر نصرانيم شاه واقف گشت از ايمان من خواستم تا دين ز شه پنهان كنم شاه بويى برد از اسرار من گفت گفت تو چو در نان سوزنست من از آن روزن بديدم حال تو گر نبودى جان عيسى چاره ام بهر عيسى جان سپارم سر دهم جان دريغم نيست از عيسى وليك حيف مي آمد مرا كان دين پاك شكر ايزد را و عيسى را كه ما از جهود و از جهودى رسته ايم دور دور عيسيست اى مردمان كرد با وى شاه آن كارى كه گفت راند او را جانب نصرانيان راند او را جانب نصرانيان اى خداى رازدان مي دانيم وز تعصب كرد قصد جان من آنك دين اوست ظاهر آن كنم متهم شد پيش شه گفتار من از دل من تا دل تو روزنست حال تو ديدم ننوشم قال تو او جهودانه بكردى پاره ام صد هزاران منتش بر خود نهم واقفم بر علم دينش نيك نيك درميان جاهلان گردد هلاك گشته ايم آن كيش حق را ره نما تا به زنارى ميان را بسته ايم بشنويد اسرار كيش او بجان خلق حيران مانده زان مكر نهفت كرد در دعوت شروع او بعد از آن كرد در دعوت شروع او بعد از آن