دفتر اول از كتاب مثنوى
باقى قصه ى هاروت و ماروت و نكال و عقوبت ايشان هم در دنيا بچاه بابل
چون گناه و فسق خلقان جهان دست خاييدن گرفتندى ز خشم خويش در آيينه ديد آن زشت مرد خويش بين چون از كسى جرمى بديد حميت دين خواند او آن كبر را حميت دين را نشانى ديگرست گفت حقشان گر شما روشن گريد شكر گوييد اى سپاه و چاكران گر از آن معنى نهم من بر شما عصمتى كه مر شما را در تنست آن ز من بينيد نه از خود هين و هين آنچنان كه كاتب وحى رسول خويش را هم صوت مرغان خدا لحن مرغان را اگر واصف شوى گر بياموزى صفير بلبلى ور بدانى باشد آن هم از گمان ور بدانى باشد آن هم از گمان