دفتر اول از كتاب مثنوى
به عيادت رفتن كر بر همسايه ى رنجور خويش
چون نبودش صبر مي پيچيد او تا بريزم بر وى آنچ گفته بود چون عيادت بهر دل آراميست تا ببيند دشمن خود را نزار بس كسان كايشان ز طاعت گمرهند خود حقيقت معصيت باشد خفى همچو آن كر كو همى پنداشتست او نشسته خوش كه خدمت كرده ام بهر خود او آتشى افروختست فاتقوا النار التى اوقدتم گفت پيغامبر به يك صاحب ريا از براى چاره ى اين خوفها كين نمازم را مياميز اى خدا از قياسى كه بكرد آن كر گزين خاصه اى خواجه قياس حس دون گوش حس تو به حرف ار در خورست گوش حس تو به حرف ار در خورست