دفتر اول از كتاب مثنوى
پرسيدن پيغمبر صلى الله عليه و سلم مر زيد را كه امروز چونى و چون برخاستى و جواب گفتن او كه اصبحت ممنا يا رسول الله
او مگر ينظر بنور الله بود اصل آب نطفه اسپيدست و خوش مي دهد رنگ احسن التقويم را اين سخن پايان ندارد باز ران يوم تبيض و تسود وجوه در رحم پيدا نباشد هند و ترك جمله را چون روز رستاخيز من هين بگويم يا فرو بندم نفس يا رسول الله بگويم سر حشر هل مرا تا پرده ها را بر درم تا كسوف آيد ز من خورشيد را وا نمايم راز رستاخيز را دستها ببريده اصحاب شمال وا گشايم هفت سوراخ نفاق وا نمايم من پلاس اشقيا دوزخ و جنات و برزخ در ميان وا نمايم حوض كوثر را به جوش وان كسان كه تشنه بر گردش دوان مي بسايد دوششان بر دوش من اهل جنت پيش چشمم ز اختيار اهل جنت پيش چشمم ز اختيار كاندرون پوست او را ره بود ليك ژس جان رومى و حبش تا به اسفل مي برد اين نيم را تا نمانيم از قطار كاروان ترك و هندو شهره گردد زان گروه چونك زايد بيندش زار و سترگ فاش مي بينم عيان از مرد و زن لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس در جهان پيدا كنم امروز نشر تا چو خورشيدى بتابد گوهرم تا نمايم نخل را و بيد را نقد را و نقد قلب آميز را وا نمايم رنگ كفر و رنگ آل در ضياى ماه بى خسف و محاق بشنوانم طبل و كوس انبيا پيش چشم كافران آرم عيان كاب بر روشان زند بانگش به گوش گشته اند اين دم نمايم من عيان نعره هاشان مي رسد در گوش من در كشيده يك دگر را در كنار در كشيده يك دگر را در كنار