دفتر اول از كتاب مثنوى
پرسيدن پيغمبر صلى الله عليه و سلم مر زيد را كه امروز چونى و چون برخاستى و جواب گفتن او كه اصبحت ممنا يا رسول الله
دست همديگر زيارت مي كنند كر شد اين گوشم ز بانگ آه آه اين اشارتهاست گويم از نغول همچنين مي گفت سرمست و خراب گفت هين در كش كه اسبت گرم شد آينه ى تو جست بيرون از غلاف آينه و ميزان كجا بندد نفس آينه و ميزان محكهاى سنى كز براى من بپوشان راستى اوت گويد ريش و سبلت بر مخند چون خدا ما را براى آن فراخت اين نباشد ما چه آرزيم اى جوان ليك در كش در نمد آيينه را گفت آخر هيچ گنجد در بغل هم دغل را هم بغل را بر درد گفت يك اصبع چو بر چشمى نهى يك سر انگشت پرده ى ماه شد تا بپوشاند جهان را نقطه اى لب ببند و غور دريايى نگر همچو چشمه ى سلسبيل و زنجبيل همچو چشمه ى سلسبيل و زنجبيل از لبان هم بوسه غارت مي كنند از خسان و نعره ى واحسرتاه ليك مي ترسم ز آزار رسول داد پيغامبر گريبانش بتاب ژس حق لا يستحى زد شرم شد آينه و ميزان كجا گويد خلاف بهر آزار و حياء هيچ كس گر دو صد سالش تو خدمتها كنى بر فزون بنما و منما كاستى آينه و ميزان و آنگه ريو و پند كه بما بتوان حقيقت را شناخت كى شويم آيين روى نيكوان كز تجلى كرد سينا سينه را آفتاب حق و خورشيد ازل نه جنون ماند به پيشش نه خرد بيند از خورشيد عالم را تهى وين نشان ساترى شاه شد مهر گردد منكسف از سقطه اى بحر را حق كرد محكوم بشر هست در حكم بهشتى جليل هست در حكم بهشتى جليل