دفتر اول از كتاب مثنوى
متابعت نصارى وزير را
دل بدو دادند ترسايان تمام در درون سينه مهرش كاشتند او بسر دجال يك چشم لعين صد هزاران دام و دانه ست اى خدا دم بدم ما بسته ى دام نويم مي رهانى هر دمى ما را و باز ما درين انبار گندم مي كنيم مي نينديشيم آخر ما بهوش موش تا انبار ما حفره زدست اول اى جان دفع شر موش كن بشنو از اخبار آن صدر الصدور گر نه موشى دزد در انبار ماست ريزه ريزه صدق هر روزه چرا بس ستاره ى آتش از آهن جهيد ليك در ظلمت يكى دزدى نهان مي كشد استارگان را يك به يك گر هزاران دام باشد در قدم چون عناياتت بود با ما مقيم هر شبى از دام تن ارواح را مي رهند ارواح هر شب زين قفس مي رهند ارواح هر شب زين قفس خود چه باش د قوت تقليد عام نايب عيسيش مي پنداشتند اى خدا فرياد رس نعم المعين ما چو مرغان حريص بي نوا هر يكى گر باز و سيمرغى شويم سوى دامى مي رويم اى بي نياز گندم جمع آمده گم مي كنيم كين خلل در گندمست از مكر موش و از فنش انبار ما ويران شدست وانگهان در جمع گندم جوش كن لا صلوة تم الا بالحضور گندم اعمال چل ساله كجاست جمع مي نايد درين انبار ما وان دل سوزيده پذرفت و كشيد مي نهد انگشت بر استارگان تا كه نفروزد چراغى از فلك چون تو با مايى نباشد هيچ غم كى بود بيمى از آن دزد ليم مي رهانى مي كنى الواح را فارغان نه حاكم و محكوم كس فارغان نه حاكم و محكوم كس