بقيه ى قصه زيد در جواب رسول صلى الله عليه و سلم - مثنوی معنوی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مثنوی معنوی - نسخه متنی

جلال الدین محمد بلخی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
لیست موضوعات
توضیحات
افزودن یادداشت جدید








 دفتر اول از كتاب مثنوى

بقيه ى قصه زيد در جواب رسول صلى الله عليه و سلم





  • اين سخن پايان ندارد خيز زيد
    ناطقه چون فاضح آمد عيب را
    غيب مطلوب حق آمد چند گاه
    تگ مران دركش عنان مستور به
    حق همي خواهد كه نوميدان او
    هم باوميدى مشرف مي شوند
    خواهد آن رحمت بتابد بر همه
    حق همي خواهد كه هر مير و اسير
    اين رجا و خوف در پرده بود
    چون دريدى پرده كو خوف و رجا
    بر لب جو برد ظنى يك فتى
    گر ويست اين از چه فردست و خفيست
    اندرين انديشه مي بود او دو دل
    ديو رفت از ملك و تخت او گريخت
    كرد در انگشت خود انگشترى
    آمدند از بهر نظاره رجال
    چون در انگشتش بديد انگشترى
    وهم آنگاهست كان پوشيده است
    شد خيال غايب اندر سينه زفت
    گر سماى نور بى باريده نيست
    گر سماى نور بى باريده نيست




  • بر براق ناطقه بر بند قيد
    مي دراند پرده هاى غيب را
    اين دهل زن را بران بر بند راه
    هر كس از پندار خود مسرور به
    زين عبادت هم نگردانند رو
    چند روزى در ركابش مي دوند
    بر بد و نيك از عموم مرحمه
    با رجا و خوف باشند و حذير
    تا پس اين پرده پرورده شود
    غيب را شد كر و فرى بر ملا
    كه سليمانست ماهي گير ما
    ورنه سيماى سليمانيش چيست
    تا سليمان گشت شاه و مستقل
    تيغ بختش خون آن شيطان بريخت
    جمع آمد لشكر ديو و پرى
    در ميانشان آنك بد صاحب خيال
    رفت انديشه و گمانش يكسرى
    اين تحرى از پى ناديده است
    چونك حاضر شد خيال او برفت
    هم زمين تار بى باليده نيست
    هم زمين تار بى باليده نيست



/ 1765