دفتر اول از كتاب مثنوى
آتش افتادن در شهر بايام عمر رضى الله عنه
آتشى افتاد در عهد عمر در فتاد اندر بنا و خانه ها نيم شهر از شعله ها آتش گرفت مشكهاى آب و سركه مي زدند آتش از استيزه افزون مي شدى خلق آمد جانب عمر شتاب گفت آن آتش ز آيات خداست آب و سركه چيست نان قسمت كنيد خلق گفتندش كه در بگشوده ايم گفت نان در رسم و عادت داده ايد بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز مال تخمست و بهر شوره منه اهل دين را باز دان از اهل كين هر كسى بر قوم خود ايثار كرد هر كسى بر قوم خود ايثار كرد همچو چوب خشك مي خورد او حجر تا زد اندر پر مرغ و لانه ها آب مي ترسيد از آن و مي شكفت بر سر آتش كسان هوشمند مي رسيد او را مدد از بى حدى كتش ما مي نميرد هيچ از آب شعله اى از آتش بخل شماست بخل بگذاريد اگر آل منيد ما سخى و اهل فتوت بوده ايم دست از بهر خدا نگشاده ايد نه از براى ترس و تقوى و نياز تيغ را در دست هر ره زن مده همنشين حق بجو با او نشين كاغه پندارد كه او خود كار كرد كاغه پندارد كه او خود كار كرد