دفتر اول از كتاب مثنوى
گفتن پيغامبر صلى الله عليه و سلم به گوش ركابدار امير المومنين على كرم الله وجهه كى كشتن على بر دست تو خواهد بودن خبرت كردم
من چنان مردم كه بر خونى خويش گفت پيغامبر به گوش چاكرم كرد آگه آن رسول از وحى دوست او همي گويد بكش پيشين مرا من همي گويم چو مرگ من ز تست او همي افتد به پيشم كاى كريم تا نه آيد بر من اين انجام بد من همى گويم برو جف القلم هيچ بغضى نيست در جانم ز تو آلت حقى تو فاعل دست حق گفت او پس آن قصاص از بهر چيست گر كند بر فعل خود او اعتراض اعتراض او را رسد بر فعل خود اندرين شهر حوادث مير اوست آلت خود را اگر او بشكند رمز ننسخ آية او ننسها هر شريعت را كه حق منسوخ كرد شب كند منسوخ شغل روز را باز شب منسوخ شد از نور روز گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات نوش لطف من نشد در قهر نيش كو برد روزى ز گردن اين سرم كه هلاكم عاقبت بر دست اوست تا نيايد از من اين منكر خطا با قضا من چون توانم حيله جست مر مرا كن از براى حق دو نيم تا نسوزد جان من بر جان خود زان قلم بس سرنگون گردد علم زانك اين را من نمي دانم ز تو چون زنم بر آلت حق طعن و دق گفت هم از حق و آن سر خفيست ز اعتراض خود بروياند رياض زانك در قهرست و در لطف او احد در ممالك مالك تدبير اوست آن شكسته گشته را نيكو كند نات خيرا در عقب مي دان مها او گيا برد و عوض آورد ورد بين جمادى خرد افروز را تا جمادى سوخت زان آتش فروز نه درون ظلمتست آب حيات نه درون ظلمتست آب حيات