دفتر اول از كتاب مثنوى
قصه ى ديدن خليفه ليلى را
گفت ليلى را خليفه كان توى از دگر خوبان تو افزون نيستى هر كه بيدارست او در خواب تر چون بحق بيدار نبود جان ما جان همه روز از لگدكوب خيال نى صفا مي ماندش نى لطف و فر خفته آن باشد كه او از هر خيال ديو را چون حور بيند او به خواب چونك تخم نسل را در شوره ريخت ضعف سر بيند از آن و تن پليد مرغ بر بالا و زير آن سايه اش ابلهى صياد آن سايه شود بي خبر كان ژس آن مرغ هواست تير اندازد به سوى سايه او تركش عمرش تهى شد عمر رفت سايه ى يزدان چو باشد دايه اش سايه ى يزدان بود بنده ى خدا دامن او گير زوتر بي گمان كيف مد الظل نقش اولياست اندرين وادى مرو بى اين دليل اندرين وادى مرو بى اين دليل كز تو مجنون شد پريشان و غوى گفت خامش چون تو مجنون نيستى هست بيداريش از خوابش بتر هست بيدارى چو در بندان ما وز زيان و سود وز خوف زوال نى بسوى آسمان راه سفر دارد اوميد و كند با او مقال پس ز شهوت ريزد او با ديو آب او به خويش آمد خيال از وى گريخت آه از آن نقش پديد ناپديد مي دود بر خاك پران مرغ وش مي دود چندانك بي مايه شود بي خبر كه اصل آن سايه كجاست تركشش خالى شود از جست و جو از دويدن در شكار سايه تفت وا رهاند از خيال و سايه اش مرده او زين عالم و زنده ى خدا تا رهى در دامن آخر زمان كو دليل نور خورشيد خداست لا احب افلين گو چون خليل لا احب افلين گو چون خليل