دفتر اول از كتاب مثنوى
قصه ى ديدن خليفه ليلى را
رو ز سايه آفتابى را بياب ره ندانى جانب اين سور و عرس ور حسد گيرد ترا در ره گلو كو ز آدم ننگ دارد از حسد عقبه اى زين صعب تر در راه نيست اين جسد خانه ى حسد آمد بدان گر جسد خانه ى حسد باشد وليك طهرا بيتى بيان پاكيست چون كنى بر بي حسد مكر و حسد خاك شو مردان حق را زير پا خاك شو مردان حق را زير پا دامن شه شمس تبريزى بتاب از ضياء الحق حسام الدين بپرس در حسد ابليس را باشد غلو با سعادت جنگ دارد از حسد اى خنك آنكش حسد همراه نيست از حسد آلوده باشد خاندان آن جسد را پاك كرد الله نيك گنج نورست ار طلسمش خاكيست زان حسد دل را سياهيها رسد خاك بر سر كن حسد را همچو ما خاك بر سر كن حسد را همچو ما