دفتر دوم از كتاب مثنوى
سر آغاز
نفس با نفس دگر چون يار شد چون ز تنهايى تو نوميدى شوى رو بجو يار خدايى را تو زود آنك در خلوت نظر بر دوختست خلوت از اغيار بايد نه ز يار عقل با عقل دگر دوتا شود نفس با نفس دگر خندان شود يار چشم تست اى مرد شكار هين بجاروب زبان گردى مكن چونك ممن آينه ى ممن بود يار آيينست جان را در حزن تا نپوشد روى خود را در دمت كم ز خاكى چونك خاكى يار يافت آن درختى كو شود با يار جفت در خزان چون ديد او يار خلاف گفت يار بد بلا آشفتنست پس بخسپم باشم از اصحاب كهف يقظه شان مصروف دقيانوس بود خواب بيداريست چون با دانشست چونك زاغان خيمه بر بهمن زدند چونك زاغان خيمه بر بهمن زدند عقل جزوى عاطل و بي كار شد زير سايه ى يار خورشيدى شوى چون چنان كردى خدا يار تو بود آخر آن را هم ز يار آموختست پوستين بهر دى آمد نه بهار نور افزون گشت و ره پيدا شود ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود از خس و خاشاك او را پاك دار چشم را از خس ره آوردى مكن روى او ز آلودگى ايمن بود در رخ آيينه اى جان دم مزن دم فرو خوردن ببايد هر دمت از بهارى صد هزار انوار يافت از هواى خوش ز سر تا پا شكفت در كشيد او رو و سر زير لحاف چونك او آمد طريقم خفتنست به ز دقيانوس آن محبوس لهف خوابشان سرمايه ى ناموس بود واى بيدارى كه با نادان نشست بلبلان پنهان شدند و تن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند