دفتر دوم از كتاب مثنوى
سر آغاز
گفتم آخر خويش را من يافتم گفت وهمم كان خيال تست هان نقش من از چشم تو آواز داد كاندرين چشم منير بى زوال در دو چشم غير من تو نقش خود زانك سرمه ى نيستى در مي كشد چشمشان خانه ى خيالست و عدم چشم من چون سرمه ديد از ذوالجلال تا يكى مو باشد از تو پيش چشم يشم را آنگه شناسى از گهر يك حكايت بشنو اى گوهر شناس يك حكايت بشنو اى گوهر شناس در دو چشمش راه روشن يافتم ذات خود را از خيال خود بدان كه منم تو تو منى در اتحاد از حقايق راه كى يابد خيال گر ببينى آن خيالى دان و رد باده از تصوير شيطان مي چشد نيستها را هست بيند لاجرم خانه ى هستيست نه خانه ى خيال در خيالت گوهرى باشد چو يشم كز خيال خود كنى كلى عبر تا بدانى تو عيان را از قياس تا بدانى تو عيان را از قياس