دفتر دوم از كتاب مثنوى
هلال پنداشتن آن شخص خيال را در عهد عمر رضى الله عنه
ماه روزه گشت در عهد عمر تا هلال روزه را گيرند فال چون عمر بر آسمان مه را نديد ورنه من بيناترم افلاك را گفت تر كن دست و بر ابرو بمال چونك او تر كرد ابرو مه نديد گفت آرى موى ابرو شد كمان چون يكى مو كژ شد او را راه زد موى كژ چون پرده ى گردون بود راست كن اجزات را از راستان هم ترازو را ترازو راست كرد هر كه با ناراستان هم سنگ شد رو اشداء علي الكفار باش بر سر اغيار چون شمشير باش تا ز غيرت از تو ياران نسكلند آتش اندر زن به گرگان چون سپند جان بابا گويدت ابليس هين اين چنين تلبيس با بابات كرد بر سر شطرنج چستست اين غراب زانك فرزين بندها داند بسى زانك فرزين بندها داند بسى بر سر كوهى دويدند آن نفر آن يكى گفت اى عمر اينك هلال گفت كين مه از خيال تو دميد چون نمي بينم هلال پاك را آنگهان تو در نگر سوى هلال گفت اى شه نيست مه شد ناپديد سوى تو افكند تيرى از گمان تا به دعوى لاف ديد ماه زد چون همه اجزات كژ شد چون بود سر مكش اى راست رو ز آن آستان هم ترازو را ترازو كاست كرد در كمى افتاد و عقلش دنگ شد خاك بر دلدارى اغيار پاش هين مكن روباه بازى شير باش زانك آن خاران عدو اين گلند زانك آن گرگان عدو يوسفند تا بدم بفريبدت ديو لعين آدمى را اين سيه رخ مات كرد تو مبين بازى به چشم نيم خواب كه بگيرد در گلويت چون خسى كه بگيرد در گلويت چون خسى