دفتر دوم از كتاب مثنوى
گمان بردن كاروانيان كه بهيمه ى صوفى رنجورست
هر عبارت خود نشان حالتيست آلت زرگر به دست كفشگر و آلت اسكاف پيش برزگر بود انا الحق در لب منصور نور شد عصا اندر كف موسى گوا زين سبب عيسى بدان همراه خود كو نداند نقص بر آلت نهد دست و آلت همچو سنگ و آهنست آنك بى جفتست و بى آلت يكيست آنك دو گفت و سه گفت و بيش ازين احولى چون دفع شد يكسان شوند گر يكى گويى تو در ميدان او گوى آنگه راست و بى نقصان شود گوش دار اى احول اينها را بهوش پس كلام پاك در دلهاى كور وان فسون ديو در دلهاى كژ گرچه حكمت را به تكرار آورى ورچه بنويسى نشانش مي كنى او ز تو رو در كشد اى پر ستيز ور نخوانى و ببيند سوز تو ور نخوانى و ببيند سوز تو حال چون دست و عبارت آلتيست همچو دانه ى كشت كرده ريگ در پيش سگ كه استخوان در پيش خر بود انا الله در لب فرعون زور شد عصا اندر كف ساحر هبا در نياموزيد آن اسم صمد سنگ بر گل زن تو آتش كى جهد جفت بايد جفت شرط زادنست در عدد شكست و آن يك بي شكيست متفق باشند در واحد يقين دو سه گويان هم يكى گويان شوند گرد بر مي گرد از چوگان او كو ز زخم دست شه رقصان شود داروى ديده بكش از راه گوش مي نپايد مي رود تا اصل نور مي رود چون كفش كژ در پاى كژ چون تو نااهلى شود از تو برى ورچه مي لافى بيانش مي كنى بندها را بگسلد وز تو گريز علم باشد مرغ دست آموز تو علم باشد مرغ دست آموز تو