دفتر دوم از كتاب مثنوى
يافتن شاه باز را به خانه ى كمپير زن
دين نه آن بازيست كو از شه گريخت تا كه تتماجى پزد اولاد را پايكش بست و پرش كوتاه كرد گفت نااهلان نكردندت بساز دست هر نااهل بيمارت كند مهر جاهل را چنين دان اى رفيق روز شه در جست و جو بيگاه شد ديد ناگه باز را در دود و گرد گفت هرچند اين جزاى كار تست چون كنى از خلد زى دوزخ فرار اين سزاى آنك از شاه خبير باز مي ماليد پر بر دست شاه پس كجا زارد كجا نالد ليم لطف شه جان را جنايت جو كند رو مكن زشتى كه نيكيهاى ما خدمت خود را سزا پنداشتى چون ترا ذكر و دعا دستور شد هم سخن ديدى تو خود را با خدا گرچه با تو شه نشيند بر زمين باز گفت اى شه پشيمان مي شوم باز گفت اى شه پشيمان مي شوم سوى آن كمپير كو مى آرد بيخت ديد آن باز خوش خوش زاد را ناخنش ببريد و قوتش كاه كرد پر فزود از حد و ناخن شد دراز سوى مادر آ كه تيمارت كند كژ رود جاهل هميشه در طريق سوى آن كمپير و آن خرگاه شد شه برو بگريست زار و نوحه كرد كه نباشى در وفاى ما درست غافل از لا يستوى اصحاب نار خيره بگريزد بخانه ى گنده پير بى زبان مي گفت من كردم گناه گر تو نپذيرى بجز نيك اى كريم زانك شه هر زشت را نيكو كند زشت آمد پيش آن زيباى ما تو لواى جرم از آن افراشتى زان دعا كردن دلت مغرور شد اى بسا كو زين گمان افتد جدا خويشتن بشناس و نيكوتر نشين توبه كردم نو مسلمان مي شوم توبه كردم نو مسلمان مي شوم