دفتر دوم از كتاب مثنوى
يافتن شاه باز را به خانه ى كمپير زن
بينى طفلى بمالد مادرى كو گرسنه خفته باشد بي خبر كنت كنزا رحمة مخفية هر كراماتى كه مي جويى بجان چند بت بشكست احمد در جهان گر نبودى كوشش احمد تو هم اين سرت وا رست از سجده ى صنم گر بگويى شكر اين رستن بگو مر سرت را چون رهانيد از بتان سر ز شكر دين از آن برتافتى مرد ميراثى چه داند قدر مال چون بگريانم بجوشد رحمتم گر نخواهم داد خود ننمايمش رحمتم موقوف آن خوش گريه هاست رحمتم موقوف آن خوش گريه هاست تا شود بيدار و وا جويد خورى وان دو پستان مي خلد زو مهر در فابتعثت امة مهدية او نمودت تا طمع كردى در آن تا كه يا رب گوى گشتند امتان مي پرستيدى چو اجدادت صنم تا بدانى حق او را بر امم كز بت باطن همت برهاند او هم بدان قوت تو دل را وا رهان كز پدر ميراث مفتش يافتى رستمى جان كند و مجان يافت زال آن خروشنده بنوشد نعمتم چونش كردم بسته دل بگشايمش چون گريست از بحر رحمت موج خاست چون گريست از بحر رحمت موج خاست