دفتر دوم از كتاب مثنوى
حلوا خريدن شيخ احمد خضرويه جهت غريمان بالهام حق تعالي
بود شيخى دايما او وامدار ده هزاران وام كردى از مهان هم بوام او خانقاهى ساخته وام او را حق ز هر جا مي گزارد گفت پيغامبر كه در بازارها كاى خدا تو منفقان را ده خلف خاصه آن منفق كه جان انفاق كرد حلق پيش آورد اسمعيل وار پس شهيدان زنده زين رويند و خوش چون خلف دادستشان جان بقا شيخ وامى سالها اين كار كرد تخمها مي كاشت تا روز اجل چونك عمر شيخ در آخر رسيد وام داران گرد او بنشسته جمع وام داران گشته نوميد و ترش شيخ گفت اين بدگمانان را نگر كودكى حلوا ز بيرون بانگ زد شيخ اشارت كرد خادم را بسر تا غريمان چونك آن حلوا خورند در زمان خادم برون آمد بدر در زمان خادم برون آمد بدر از جوامردى كه بود آن نامدار خرج كردى بر فقيران جهان جان و مال و خانقه در باخته كرد حق بهر خليل از ريگ آرد دو فرشته مي كنند ايدر دعا اى خدا تو ممسكان را ده تلف حلق خود قربانى خلاق كرد كارد بر حلقش نيارد كرد كار تو بدان قالب بمنگر گبروش جان ايمن از غم و رنج و شقا مي ستد مي داد همچون پاي مرد تا بود روز اجل مير اجل در وجود خود نشان مرگ ديد شيخ بر خود خوش گدازان همچو شمع درد دلها يار شد با درد شش نيست حق را چار صد دينار زر لاف حلوا بر اميد دانگ زد كه برو آن جمله حلوا را بخر يك زمانى تلخ در من ننگرند تا خرد او جمله حلوا را بزر تا خرد او جمله حلوا را بزر