دفتر دوم از كتاب مثنوى
حلوا خريدن شيخ احمد خضرويه جهت غريمان بالهام حق تعالي
ما ز موسى پند نگرفتيم كو با چنان چشمى كه بالا مي شتافت كرده با چشمت تعصب موسيا شيخ فرمود آن همه گفتار و قال سر اين آن بود كز حق خواستم گفت آن دينار اگر چه اندكست تا نگريد كودك حلوا فروش اى برادر طفل طفل چشم تست گر همي خواهى كه آن خلعت رسد گر همي خواهى كه آن خلعت رسد گشت از انكار خضرى زردرو نور چشمش آسمان را مي شكافت از حماقت چشم موش آسيا من بحل كردم شما را آن حلال لاجرم بنمود راه راستم ليك موقوف غريو كودكست بحر رحمت در نمي آيد به جوش كام خود موقوف زارى دان درست پس بگريان طفل ديده بر جسد پس بگريان طفل ديده بر جسد