دفتر دوم از كتاب مثنوى
تمامى قصه ى زنده شدن استخوانها به دعاى عيسى عليه السلام
آن چه چشمست آن كه بيناييش نيست سهو باشد ظنها را گاه گاه ديده آ بر ديگران نوحه گرى ز ابر گريان شاخ سبز و تر شود هر كجا نوحه كنند آنجا نشين زانك ايشان در فراق فاني اند زانك بر دل نقش تقليدست بند زانك تقليد آفت هر نيكويست گر ضريرى لمترست و تيز خشم گر سخن گويد ز مو باريكتر مستيى دارد ز گفت خود وليك همچو جويست او نه او آبى خورد آب در جو زان نمي گيرد قرار همچو نايى ناله ى زارى كند نوحه گر باشد مقلد در حديث نوحه گر گويد حديث سوزناك از محقق تا مقلد فرقهاست منبع گفتار اين سوزى بود هين مشو غره بدان گفت حزين هم مقلد نيست محروم از ثواب هم مقلد نيست محروم از ثواب ز امتحانها جز كه رسواييش نيست اين چه ظنست اين كه كور آمد ز راه مدتى بنشين و بر خود مي گرى زانك شمع از گريه روشن تر شود زانك تو اوليترى اندر حنين غافل از لعل بقاى كاني اند رو به آب چشم بندش را برند كه بود تقليد اگر كوه قويست گوشت پاره ش دان چو او را نيست چشم آن سرش را زان سخن نبود خبر از بر وى تا بمى راهيست نيك آب ازو بر آب خوران بگذرد زانك آن جو نيست تشنه و آب خوار ليك بيگار خريدارى كند جز طمع نبود مراد آن خبيث ليك كو سوز دل و دامان چاك كين چو داوودست و آن ديگر صداست وان مقلد كهنه آموزى بود بار بر گاوست و بر گردون حنين نوحه گر را مزد باشد در حساب نوحه گر را مزد باشد در حساب