دفتر دوم از كتاب مثنوى
فروختن صوفيان بهيمه ى مسافر را جهت سماع
صوفيى در خانقاه از ره رسيد آبكش داد و علف از دست خويش احتياطش كرد از سهو و خباط صوفيان تقصير بودند و فقير اى توانگر كه تو سيرى هين مخند از سر تقصير آن صوفى رمه كز ضرورت هست مردارى مباح هم در آن دم آن خرك بفروختند ولوله افتاد اندر خانقه چند ازين صبر و ازين سه روزه چند ما هم از خلقيم و جان داريم ما تخم باطل را از آن مي كاشتند وان مسافر نيز از راه دراز صوفيانش يك بيك بنواختند گفت چون مي ديد ميلانش بوى لوت خوردند و سماع آغاز كرد دود مطبخ گرد آن پا كوفتن گاه دست افشان قدم مي كوفتند دير يابد صوفى آز از روزگار جز مگر آن صوفيى كز نور حق جز مگر آن صوفيى كز نور حق مركب خود برد و در آخر كشيد نه چنان صوفى كه ما گفتيم پيش چون قضا آيد چه سودست احتياط كاد فقر ان يعى كفرا يبير بر كژى آن فقير دردمند خرفروشى در گرفتند آن همه بس فسادى كز ضرورت شد صلاح لوت آوردند و شمع افروختند كامشبان لوت و سماعست و شره چند ازين زنبيل و اين دريوزه چند دولت امشب ميهمان داريم ما كانك آن جان نيست جان پنداشتند خسته بود و ديد آن اقبال و ناز نرد خدمتهاى خوش مي باختند گر طرب امشب نخواهم كرد كى خانقه تا سقف شد پر دود و گرد ز اشتياق و وجد جان آشوفتن گه به سجده صفه را مي روفتند زان سبب صوفى بود بسيارخوار سير خورد او فارغست از ننگ دق سير خورد او فارغست از ننگ دق