دفتر دوم از كتاب مثنوى
فروختن صوفيان بهيمه ى مسافر را جهت سماع
از هزاران اندكى زين صوفيند چون سماع آمد ز اول تا كران خر برفت و خر برفت آغاز كرد زين حراره پاي كوبان تا سحر از ره تقليد آن صوفى همين چون گذشت آن نوش و جوش و آن سماع خانقه خالى شد و صوفى بماند رخت از حجره برون آورد او تا رسد در همرهان او مي شتافت گفت آن خادم ببش برده است خادم آمد گفت صوفى خر كجاست گفت من خر را به تو بسپرده ام از تو خواهم آنچ من دادم به تو بحث با توجيه كن حجت ميار گفت پيغامبر كه دستت هر چه برد ور نه اى از سركشى راضى بدين گفت من مغلوب بودم صوفيان تو جگربندى ميان گربگان در ميان صد گرسنه گرده اى گفت گيرم كز تو ظلما بستدند گفت گيرم كز تو ظلما بستدند باقيان در دولت او مي زيند مطرب آغازيد يك ضرب گران زين حراره جمله را انباز كرد كف زنان خر رفت و خر رفت اى پسر خر برفت آغاز كرد اندر حنين روز گشت و جمله گفتند الوداع گرد از رخت آن مسافر مي فشاند تا بخر بر بندد آن همراه جو رفت در آخر خر خود را نيافت زانك خر دوش آب كمتر خورده است گفت خادم ريش بين جنگى بخاست من ترا بر خر موكل كرده ام باز ده آنچ فرستادم به تو آنچ من بسپردمت وا پس سپار بايدش در عاقبت وا پس سپرد نك من و تو خانه ى قاضى دين حمله آوردند و بودم بيم جان اندر اندازى و جويى زان نشان پيش صد سگ گربه ى پژمرده اى قاصد خون من مسكين شدند قاصد خون من مسكين شدند