دفتر دوم از كتاب مثنوى
فروختن صوفيان بهيمه ى مسافر را جهت سماع
تو نيايى و نگويى مر مرا تا خر از هر كه بود من وا خرم صد تدارك بود چون حاضر بدند من كه را گيرم كه را قاضى برم چون نيايى و نگويى اى غريب گفت والله آمدم من بارها تو همي گفتى كه خر رفت اى پسر باز مي گشتم كه او خود واقفست گفت آن را جمله مي گفتند خوش مر مرا تقليدشان بر باد داد خاصه تقليد چنين بي حاصلان ژس ذوق آن جماعت مي زدى ژس چندان بايد از ياران خوش ژس كاول زد تو آن تقليد دان تا نشد تحقيق از ياران مبر صاف خواهى چشم و عقل و سمع را زانك آن تقليد صوفى از طمع طمع لوت و طمع آن ذوق و سماع گر طمع در آينه بر خاستى گر ترازو را طمع بودى به مال گر ترازو را طمع بودى به مال كه خرت را مي برند اى بي نوا ورنه توزيعى كنند ايشان زرم اين زمان هر يك به اقليمى شدند اين قضا خود از تو آمد بر سرم پيش آمد اين چنين ظلمى مهيب تا ترا واقف كنم زين كارها از همه گويندگان با ذوق تر زين قضا راضيست مردى عارفست مر مرا هم ذوق آمد گفتنش كه دو صد لعنت بر آن تقليد باد خشم ابراهيم با بر آفلان وين دلم زان ژس ذوقى مي شدى كه شوى از بحر بي ژس آب كش چون پياپى شد شود تحقيق آن از صدف مگسل نگشت آن قطره در بر دران تو پرده هاى طمع را عقل او بر بست از نور و لمع مانع آمد عقل او را ز اطلاع در نفاق آن آينه چون ماستى راست كى گفتى ترازو وصف حال راست كى گفتى ترازو وصف حال