دفتر دوم از كتاب مثنوى
تعريف كردن مناديان قاضى مفلس را گرد شهر
بود شخصى مفلسى بى خان و مان لقمه ى زندانيان خوردى گزاف زهره نه كس را كه لقمه ى نان خورد هر كه دور از دعوت رحمان بود مر مروت را نهاده زير پا گر گريزى بر اميد راحتى هيچ كنجى بى دد و بى دام نيست كنج زندان جهان ناگزير والله ار سوراخ موشى در روى آدمى را فربهى هست از خيال ور خيالاتش نمايد ناخوشى در ميان مار و كزدم گر ترا مار و كزدم مر ترا مونس بود صبر شيرين از خيال خوش شدست آن فرج آيد ز ايمان در ضمير صبر از ايمان بيابد سر كله گفت پيغامبر خداش ايمان نداد آن يكى در چشم تو باشد چو مار زانك در چشمت خيال كفر اوست كاندرين يك شخص هر دو فعل هست كاندرين يك شخص هر دو فعل هست مانده در زندان و بند بى امان بر دل خلق از طمع چون كوه قاف زانك آن لقمه ربا گاوش برد او گداچشمست اگر سلطان بود گشته زندان دوزخى زان نان ربا زان طرف هم پيشت آيد آفتى جز بخلوتگاه حق آرام نيست نيست بى پامزد و بى دق الحصير مبتلاى گربه چنگالى شوى گر خيالاتش بود صاحب جمال مي گذارد همچو موم از آتشى با خيالات خوشان دارد خدا كان خيالت كيمياى مس بود كان خيالات فرج پيش آمدست ضعف ايمان نااميدى و زحير حيث لا صبر فلا ايمان له هر كه را صبرى نباشد در نهاد هم وى اندر چشم آن ديگر نگار وان خيال ممنى در چشم دوست گاه ماهى باشد او و گاه شست گاه ماهى باشد او و گاه شست