دفتر دوم از كتاب مثنوى
شكايت كردن اهل زندان پيش وكيل قاضى از دست آن مفلس
با وكيل قاضى ادراك مند كه سلام ما به قاضى بر كنون كندرين زندان بماند او مستمر چون مگس حاضر شود در هر طعام پيش او هيچست لوت شصت كس مرد زندان را نيايد لقمه اى در زمان پيش آيد آن دوزخ گلو زين چنين قحط سه ساله داد داد يا ز زندان تا رود اين گاوميش اى ز تو خوش هم ذكور و هم اناث سوى قاضى شد وكيل با نمك خواند او را قاضى از زندان به پيش گشت ثابت پيش قاضى آن همه گفت قاضى خيز ازين زندان برو گفت خان و مان من احسان تست گر ز زندانم برانى تو برد همچو ابليسى كه مي گفت اى سلام كاندرين زندان دنيا من خوشم هر كه او را قوت ايمانى بود مي ستانم گه به مكر و گه به ريو مي ستانم گه به مكر و گه به ريو اهل زندان در شكايت آمدند بازگو آزار ما زين مرد دون ياوه تاز و طبل خوارست و مضر از وقاحت بى صلا و بى سلام كر كند خود را اگر گوييش بس ور به صد حيلت گشايد طعمه اى حجتش اين كه خدا گفتا كلوا ظل مولانا ابد پاينده باد يا وظيفه كن ز وقفى لقمه ايش داد كن المستغاث المستغاث گفت با قاضى شكايت يك بيك پس تفحص كرد از اعيان خويش كه نمودند از شكايت آن رمه سوى خانه ى مردريگ خويش شو همچو كافر جنتم زندان تست خود بميرم من ز تقصيرى و كد رب انظرنى الى يوم القيام تا كه دشمن زادگان را مي كشم وز براى زاد ره نانى بود تا بر آرند از پشيمانى غريو تا بر آرند از پشيمانى غريو