دفتر دوم از كتاب مثنوى
تتمه ى قصه ى مفلس
گفت قاضى مفلسى را وا نما گفت ايشان متهم باشند چون وز تو مي خواهند هم تا وارهند جمله اهل محكمه گفتند ما هر كه را پرسيد قاضى حال او گفت قاضى كش بگردانيد فاش كو بكو او را مناديها زنيد هيچ كس نسيه بنفروشد بدو هر كه دعوى آردش اينجا بفن پيش من افلاس او ثابت شدست آدمى در حبس دنيا زان بود مفلسى ديو را يزدان ما كو دغا و مفلس است و بد سخن ور كنى او را بهانه آورى حاضر آوردند چون فتنه فروخت كرد بيچاره بسى فرياد كرد اشترش بردند از هنگام چاشت بر شتر بنشست آن قحط گران سو بسو و كو بكو مي تاختند پيش هر حمام و هر بازارگه پيش هر حمام و هر بازارگه گفت اينك اهل زندانت گوا مي گريزند از تو مي گريند خون زين غرض باطل گواهى مي دهند هم بر ادبار و بر افلاسش گوا گفت مولا دست ازين مفلس بشو گرد شهر اين مفلس است و بس قلاش طبل افلاسش عيان هر جا زنيد قرض ندهد هيچ كس او را تسو بيش زندانش نخواهم كرد من نقد و كالا نيستش چيزى بدست تا بود كافلاس او ثابت شود هم منادى كرد در قرآن ما هيچ با او شركت و سودا مكن مفلس است او صرفه از وى كى برى اشتر كردى كه هيزم مي فروخت هم موكل را به دانگى شاد كرد تا شب و افغان او سودى نداشت صاحب اشتر پى اشتر دوان تا همه شهرش عيان بشناختند كرده مردم جمله در شكلش نگه كرده مردم جمله در شكلش نگه