دفتر دوم از كتاب مثنوى
تتمه ى قصه ى مفلس
گرچه تو هستى كنون غافل از آن گفت پيغامبر كه يزدان مجيد ليك زان درمان نبينى رنگ و بو چشم را اى چاره جو در لامكان اين جهان از بى جهت پيدا شدست باز گرد از هست سوى نيستى جاى دخلست اين عدم از وى مرم كارگاه صنع حق چون نيستيست ياد ده ما را سخنهاى دقيق هم دعا از تو اجابت هم ز تو گر خطا گفتيم اصلاحش تو كن كيميا دارى كه تبديلش كنى اين چنين ميناگريها كار تست آب را و خاك را بر هم زدى نسبتش دادى و جفت و خال و عم باز بعضى را رهايى داده اى برده اى از خويش و پيوند و سرشت هر چه محسوس است او رد مي كند عشق او پيدا و معشوقش نهان اين رها كن عشقهاى صورتى اين رها كن عشقهاى صورتى وقت حاجت حق كند آن را عيان از پى هر درد درمان آفريد بهر درد خويش بى فرمان او هين بنه چون چشم كشته سوى جان كه ز بي جايى جهان را جا شدست طالب ربى و ربانيستى جاى خرجست اين وجود بيش و كم جز معطل در جهان هست كيست كه ترا رحم آورد آن اى رفيق ايمنى از تو مهابت هم ز تو مصلحى تو اى تو سلطان سخن گرچه جوى خون بود نيلش كنى اين چنين اكسيرها اسرار تست ز آب و گل نقش تن آدم زدى با هزار انديشه و شادى و غم زين غم و شادى جدايى داده اى كرده اى در چشم او هر خوب زشت وانچ ناپيداست مسند مي كند يار بيرون فتنه ى او در جهان نيست بر صورت نه بر روى ستى نيست بر صورت نه بر روى ستى