دفتر دوم از كتاب مثنوى
تتمه ى قصه ى مفلس
آنچ معشوقست صورت نيست آن آنچ بر صورت تو عاشق گشته اى صورتش بر جاست اين سيرى ز چيست آنچ محسوسست اگر معشوقه است چون وفا آن عشق افزون مي كند پرتو خورشيد بر ديوار تافت بر كلوخى دل چه بندى اى سليم اى كه تو هم عاشقى بر عقل خويش پرتو عقلست آن بر حس تو چون زراندودست خوبى در بشر چون فرشته بود همچون ديو شد اندك اندك مي ستانند آن جمال رو نعمره ننكسه بخوان كان جمال دل جمال باقيست خود هم او آبست و هم ساقى و مست آن يكى را تو ندانى از قياس معنى تو صورتست و عاريت معنى آن باشد كه بستاند ترا معنى آن نبود كه كور و كر كند كور را قسمت خيال غم فزاست كور را قسمت خيال غم فزاست خواه عشق اين جهان خواه آن جهان چون برون شد جان چرايش هشته اى عاشقا وا جو كه معشوق تو كيست عاشقستى هر كه او را حس هست كى وفا صورت دگرگون مي كند تابش عاريتى ديوار يافت وا طلب اصلى كه تابد او مقيم خويش بر صورت پرستان ديده بيش عاريت مي دان ذهب بر مس تو ورنه چون شد شاهد تر پيره خر كان ملاحت اندرو عاريه بد اندك اندك خشك مي گردد نهال دل طلب كن دل منه بر استخوان دولتش از آب حيوان ساقيست هر سه يك شد چون طلسم تو شكست بندگى كن ژاژ كم خا ناشناس بر مناسب شادى و بر قافيت بى نياز از نقش گرداند ترا مرد را بر نقش عاشق تر كند بهره ى چشم اين خيالات فناست بهره ى چشم اين خيالات فناست