دفتر دوم از كتاب مثنوى
تتمه ى قصه ى مفلس
حرف قرآن را ضريران معدنند چون تو بينايى پى خر رو كه جست خر چو هست آيد يقين پالان ترا پشت خر دكان و مال و مكسبست خر برهنه بر نشين اى بوالفضول النبى قد ركب معروريا شد خر نفس تو بر ميخيش بند بار صبر و شكر او را بردنيست هيچ وازر وزر غيرى بر نداشت طمع خامست آن مخور خام اى پسر كان فلانى يافت گنجى ناگهان كار بختست آن و آن هم نادرست كسب كردن گنج را مانع كيست تا نگردى تو گرفتار اگر كز اگر گفتن رسول با وفاق كان منافق در اگر گفتن بمرد كان منافق در اگر گفتن بمرد خر نبينند و به پالان بر زنند چند پالان دوزى اى پالان پرست كم نگردد نان چو باشد جان ترا در قلبت مايه ى صد قالبست خر برهنه نى كه راكب شد رسول والنبى قيل سافر ماشيا چند بگريزد ز كار و بار چند خواه در صد سال و خواهى سى و بيست هيچ كس ندرود تا چيزى نكاشت خام خوردن علت آرد در بشر من همان خواهم مه كار و مه دكان كسب بايد كرد تا تن قادرست پا مكش از كار آن خود در پيست كه اگر اين كردمى يا آن دگر منع كرد و گفت آن هست از نفاق وز اگر گفتن بجز حسرت نبرد وز اگر گفتن بجز حسرت نبرد