دفتر دوم از كتاب مثنوى
ملامت كردن مردم شخصى را كى مادرش را كشت به تهمت
چون غلام هندوى كو كين كشد سرنگون مي افتد از بام سرا گر شود بيمار دشمن با طبيب در حقيقت ره زن جان خودند گازرى گر خشم گيرد ز آفتاب تو يكى بنگر كرا دارد زيان گر ترا حق آفريند زشت رو ور برد كفشت مرو در سنگ لاخ تو حسودى كز فلان من كمترم خود حسد نقصان و عيبى ديگرست آن بليس از ننگ و عار كمترى از حسد مي خواست تا بالا بود آن ابوجهل از محمد ننگ داشت بوالحكم نامش بد و بوجهل شد من نديدم در جهان جست و جو انبيا را واسطه زان كرد حق زانك كس را از خدا عارى نبود آن كسى كش مثل خود پنداشتى چون مقرر شد بزرگى رسول پس بهر دورى وليى قايمست پس بهر دورى وليى قايمست از ستيزه ى خواجه خود را مي كشد تا زيانى كرده باشد خواجه را ور كند كودك عداوت با اديب راه عقل و جان خود را خود زدند ماهيى گر خشم مي گيرد ز آب عاقبت كه بود سياه اختر از آن هان مشو هم زشت رو هم زشت خو ور دو شاخستت مشو تو چار شاخ مي فزايد كمترى در اخترم بلك از جمله كميها بترست خويش را افكند در صد ابترى خود چه بالا بلك خون پالا بود وز حسد خود را به بالا مي فراشت اى بسا اهل از حسد نااهل شد هيچ اهليت به از خوى نكو تا پديد آيد حسدها در قلق حاسد حق هيچ ديارى نبود زان سبب با او حسد برداشتى پس حسد نايد كسى را از قبول تا قيامت آزمايش دايمست تا قيامت آزمايش دايمست