دفتر دوم از كتاب مثنوى
براه كردن شاه يكى را از آن دو غلام و ازين ديگر پرسيدن
آن غلامك را چو ديد اهل ذكا كاف رحمت گفتمش تصغير نيست چون بيامد آن دوم در پيش شاه گرچه شه ناخوش شد از گفتار او گفت با اين شكل و اين گند دهان كه تو اهل نامه و رقعه بدى تا علاج آن دهان تو كنيم بهر كيكى نو گليمى سوختن با همه بنشين دو سه دستان بگو آن ذكى را پس فرستاد او به كار وين دگر را گفت خه تو زيركى آن نه اى كه خواجه تاش تو نمود گفت او دزد و كژست و كژنشين گفت پيوسته بدست او راست گو راست گويى در نهادش خلقتيست كژ ندانم آن نكوانديش را باشد او در من ببيند عيبها هر كسى گر عيب خود ديدى ز پيش غافل اند اين خلق از خود اى پدر من نبينم روى خود را اى شمن من نبينم روى خود را اى شمن آن دگر را كرد اشارت كه بيا جد گود فرزندكم تحقير نيست بود او گنده دهان دندان سياه جست و جويى كرد هم ز اسرار او دور بنشين ليك آن سوتر مران نه جليس و يار و هم بقعه بدى تو حبيب و ما طبيب پر فنيم نيست لايق از تو ديده دوختن تا ببينم صورت عقلت نكو سوى حمامى كه رو خود را بخار صد غلامى در حقيقت نه يكى از تو ما را سرد مي كرد آن حسود حيز و نامرد و چنينست و چنين راست گويى من نديدستم چو او هرچه گويد من نگويم آن تهيست متهم دارم وجود خويش را من نبينم در وجود خود شها كى بدى فارغ وى از اصلاح خويش لاجرم گويند عيب همدگر من ببينم روى تو تو روى من من ببينم روى تو تو روى من