دفتر دوم از كتاب مثنوى
قسم غلام در صدق و وفاى يار خود از طهارت ظن خود
كان چه دارد وين چه دارد مي گزين گر به صورت مي روى كوهى به شكل هم به صورت دست و پا و پشم تو ليك پوشيده نباشد بر تو اين از يك انديشه كه آيد در درون جسم سلطان گر به صورت يك بود باز شكل و صورت شاه صفى خلق بي پايان ز يك انديشه بين هست آن انديشه پيش خلق خرد پس چو مي بينى كه از انديشه اى خانه ها و قصرها و شهرها هم زمين و بحر و هم مهر و فلك پس چرا از ابلهى پيش تو كور مي نمايد پيش چشمت كه بزرگ عالم اندر چشم تو هول و عظيم وز جهان فكرتى اى كم ز خر زانك نقشى وز خرد بي بهره اى سايه را تو شخص مي بينى ز جهل باش تا روزى كه آن فكر و خيال كوهها بينى شده چون پشم نرم كوهها بينى شده چون پشم نرم زانك كم يابست آن در ثمين در بزرگى هست صد چندان كه لعل هست صد چندان كه نقش چشم تو كز همه اعضا دو چشم آمد گزين صد جهان گردد به يك دم سرنگون صد هزاران لشكرش در پى دود هست محكوم يكى فكر خفى گشته چون سيلى روانه بر زمين ليك چون سيلى جهان را خورد و برد قايمست اندر جهان هر پيشه اى كوهها و دشتها و نهرها زنده از وى همچو كز دريا سمك تن سليمانست و انديشه چو مور هست انديشه چو موش و كوه گرگ ز ابر و رعد و چرخ دارى لرز و بيم ايمن و غافل چو سنگ بي خبر آدمى خو نيستى خركره اى شخص از آن شد نزد تو بازى و سهل بر گشايد بي حجابى پر و بال نيست گشته اين زمين سرد و گرم نيست گشته اين زمين سرد و گرم