دفتر دوم از كتاب مثنوى
حسد كردن حشم بر غلام خاص
پادشاهى بنده اى را از كرم جامگى او وظيفه ى چل امير از كمال طالع و اقبال و بخت روح او با روح شه در اصل خويش كار آن دارد كه پيش از تن بدست كار عارف راست كو نه احولست آنچ گندم كاشتندش و آنچ جو آنچ آبستست شب جز آن نزاد كى كند دل خوش به حيلتهاى گش او درون دام و دامى مي نهد گر برويد ور بريزد صد گياه كشت نو كارند بر كشت نخست تخم اول كامل و بگزيده است افكن اين تدبير خود را پيش دوست كار آن دارد كه حق افراشتست هرچه كارى از براى او بكار گرد نفس دزد و كار او مپيچ پيش از آنك روز دين پيدا شود رخت دزديده بتدبير و فنش صد هزاران عقل با هم بر جهند صد هزاران عقل با هم بر جهند بر گزيده بود بر جمله ى حشم ده يك قدرش نديدى صد وزير او ايازى بود و شه محمود وقت پيش ازين تن بوده هم پيوند و خويش بگذر از اينها كه نو حادث شدست چشم او بر كشتهاى اولست چشم او آنجاست روز و شب گرو حيله ها و مكرها بادست باد آنك بيند حيله ى حق بر سرش جان تو نى آن جهد نى اين جهد عاقبت بر رويد آن كشته ى اله اين دوم فانيست و آن اول درست تخم ثانى فاسد و پوسيده است گرچه تدبيرت هم از تدبير اوست آخر آن رويد كه اول كاشتست چون اسير دوستى اى دوستدار هرچه آن نه كار حق هيچست هيچ نزد مالك دزد شب رسوا شود مانده روز داورى بر گردنش تا بغير دام او دامى نهند تا بغير دام او دامى نهند