دفتر دوم از كتاب مثنوى
حسد كردن حشم بر غلام خاص
دام خود را سخت تر يابند و بس گر تو گويى فايده ى هستى چه بود گر ندارد اين سالت فايده ور سالت را بسى فايده هاست ور جهان از يك جهت بى فايده ست فايده ى تو گر مرا فايده نيست حسن يوسف عالمى را فايده لحن داوودى چنان محبوب بود آب نيل از آب حيوان بد فزون هست بر ممن شهيدى زندگى چيست در عالم بگو يك نعمتى گاو و خر را فايده چه در شكر ليك گر آن قوت بر وى عارضيست چون كسى كو از مرض گل داشت دوست قوت اصلى را فرامش كرده است نوش را بگذاشته سم خورده است قوت اصلى بشر نور خداست ليك از علت درين افتاد دل روى زرد و پاى سست و دل سبك آن غذاى خاصگان دولتست آن غذاى خاصگان دولتست كى نمايد قوتى با باد خس در سالت فايده هست اى عنود چه شنويم اين را عبث بى عايده پس جهان بى فايده آخر چراست از جهتهاى دگر پر عايده ست مر ترا چون فايده ست از وى مه ايست گرچه بر اخوان عبث بد زايده ليك بر محروم بانگ چوب بود ليك بر محروم و منكر بود خون بر منافق مردنست و ژندگى كه نه محرومند از وى امتى هست هر جان را يكى قوتى دگر پس نصيحت كردن او را رايضيست گرچه پندارد كه آن خود قوت اوست روى در قوت مرض آورده است قوت علت را چو چربش كرده است قوت حيوانى مرورا ناسزاست كه خورد او روز و شب زين آب و گل كو غذاى والسما ذات الحبك خوردن آن بى گلو و آلتست خوردن آن بى گلو و آلتست