دفتر دوم از كتاب مثنوى
حسد كردن حشم بر غلام خاص
شد غذاى آفتاب از نور عرش در شهيدان يرزقون فرمود حق دل ز هر يارى غذايى مي خورد صورت هر آدمى چون كاسه ايست از لقاى هر كسى چيزى خورى چون ستاره با ستاره شد قرين چون قران مرد و زن زايد بشر وز قران خاك با بارانها وز قران سبزه ها با آدمى وز قران خرمى با جان ما قابل خوردن شود اجسام ما سرخ رويى از قران خون بود بهترين رنگها سرخى بود هر زمينى كان قرين شد با زحل قوت اندر فعل آيد ز اتفاق اين معانى راست از چرخ نهم خلق را طاق و طرم عاريتست از پى طاق و طرم خوارى كشند بر اميد عز ده روزه ى خدوك چون نمي آيند اينجا كه منم چون نمي آيند اينجا كه منم مر حسود و ديو را از دود فرش آن غذا را نى دهان بد نى طبق دل ز هر علمى صفايى مي برد چشم از معنى او حساسه ايست وز قران هر قرين چيزى برى لايق هر دو اثر زايد يقين وز قران سنگ و آهن شد شرر ميوه ها و سبزه و ريحانها دلخوشى و بي غمى و خرمى مي بزايد خوبى و احسان ما چون بر آيد از تفرج كام ما خون ز خورشيد خوش گلگون بود وان ز خورشيدست و از وى مي رسد شوره گشت و كشت را نبود محل چون قران ديو با اهل نفاق بى همه طاق و طرم طاق و طرم امر را طاق و طرم ماهيتست بر اميد عز در خوارى خوشند گردن خود كرده اند از غم چو دوك كاندرين عز آفتاب روشنم كاندرين عز آفتاب روشنم