دفتر دوم از كتاب مثنوى
فرمودن والى آن مرد را كى اين خاربن را كى نشانده اى بر سر راه بر كن
همچو آن شخص درشت خوش سخن ره گذريانش ملامت گر شدند هر دمى آن خاربن افزون شدى جامه هاى خلق بدريدى ز خار چون بجد حاكم بدو گفت اين بكن مدتى فردا و فردا وعده داد گفت روزى حاكمش اى وعده كژ گفت الايام يا عم بيننا تو كه مي گويى كه فردا اين بدان آن درخت بد جوان تر مي شود خاربن در قوت و برخاستن خاربن هر روز و هر دم سبز و تر او جوان تر مي شود تو پيرتر خاربن دان هر يكى خوى بدت بارها از خوى خود خسته شدى گر ز خسته گشتن ديگر كسان غافلى بارى ز زخم خود نه اى يا تبر بر گير و مردانه بزن يا به گلبن وصل كن اين خار را تا كه نور او كشد نار ترا تا كه نور او كشد نار ترا در ميان ره نشاند او خاربن پس بگفتندش بكن اين را نكند پاى خلق از زخم آن پر خون شدى پاى درويشان بخستى زار زار گفت آرى بر كنم روزيش من شد درخت خار او محكم نهاد پيش آ در كار ما واپس مغژ گفت عجل لا تماطل ديننا كه بهر روزى كه مي آيد زمان وين كننده پير و مضطر مي شود خاركن در پيرى و در كاستن خاركن هر روز زار و خشك تر زود باش و روزگار خود مبر بارها در پاى خار آخر زدت حس ندارى سخت بي حس آمدى كه ز خلق زشت تو هست آن رسان تو عذاب خويش و هر بيگانه اى تو علي وار اين در خيبر بكن وصل كن با نار نور يار را وصل او گلشن كند خار ترا وصل او گلشن كند خار ترا