دفتر دوم از كتاب مثنوى
فرمودن والى آن مرد را كى اين خاربن را كى نشانده اى بر سر راه بر كن
اين قدر تخمى كه ماندستت بباز تا نمردست اين چراغ با گهر هين مگو فردا كه فرداها گذشت پند من بشنو كه تن بند قويست لب ببند و كف پر زر بر گشا ترك شهوتها و لذتها سخاست اين سخا شاخيست از سرو بهشت عروة الوثقاست اين ترك هوا تا برد شاخ سخا اى خوب كيش يوسف حسنى و اين عالم چو چاه يوسفا آمد رسن در زن دو دست حمد لله كين رسن آويختند تا ببينى عالم جان جديد اين جهان نيست چون هستان شده خاك بر بادست و بازى مي كند اينك بر كارست بي كارست و پوست خاك همچون آلتى در دست باد چشم خاكى را به خاك افتد نظر اسپ داند اسپ را كو هست يار چشم حس اسپست و نور حق سوار چشم حس اسپست و نور حق سوار تا برويد زين دو دم عمر دراز هين فتيلش ساز و روغن زودتر تا بكلى نگذرد ايام كشت كهنه بيرون كن گرت ميل نويست بخل تن بگذار و پيش آور سخا هر كه در شهوت فرو شد برنخاست واى او كز كف چنين شاخى بهشت بركشد اين شاخ جان را بر سما مر ترا بالاكشان تا اصل خويش وين رسن صبرست بر امر اله از رسن غافل مشو بيگه شدست فضل و رحمت را بهم آميختند عالم بس آشكار ناپديد وان جهان هست بس پنهان شده كژنمايى پرده سازى مي كند وانك پنهانست مغز و اصل اوست باد را دان عالى و عالي نژاد بادبين چشمى بود نوعى دگر هم سوارى داند احوال سوار بي سواره اسپ خود نايد به كار بي سواره اسپ خود نايد به كار