دفتر دوم از كتاب مثنوى
رجوع به حكايت ذاالنون رحمة الله عليه
چون رسيدند آن نفر نزديك او با ادب گفتند ما از دوستان چونى اى درياى عقل ذو فنون دود گلخن كى رسد در آفتاب وا مگير از ما بيان كن اين سخن مر محبان را نشايد دور كرد راز را اندر ميان آور شها ما محب و صادق و دل خسته ايم فحش آغازيد و دشنام از گزاف بر جهيد و سنگ پران كرد و چوب قهقهه خنديد و جنبانيد سر دوستان بين كو نشان دوستان كى كران گيرد ز رنج دوست دوست نى نشان دوستى شد سرخوشى دوست همچون زر بلا چون آتشست دوست همچون زر بلا چون آتشست بانگ بر زد هى كيانيد اتقو بهر پرسش آمديم اينجا بجان اين چه بهتانست بر عقلت جنون چون شود عنقا شكسته از غراب ما محبانيم با ما اين مكن يا بروپوش و دغل مغرور كرد رو مكن در ابر پنهانى مها در دو عالم دل به تو در بسته ايم گفت او ديوانگانه زى و قاف جملگى بگريختند از بيم كوب گفت باد ريش اين ياران نگر دوستان را رنج باشد همچو جان رنج مغز و دوستى آن را چو پوست در بلا و آفت و محنت كشى زر خالص در دل آتش خوشست زر خالص در دل آتش خوشست