دفتر دوم از كتاب مثنوى
ظاهر شدن فضل و زيركى لقمان پيش امتحان كنندگان
هر طعامى كوريدندى بوى تا كه لقمان دست سوى آن برد سر او خوردى و شور انگيختى ور بخوردى بى دل و بى اشتها خربزه آورده بودند ارمغان چون بريد و داد او را يك برين از خوشى كه خورد داد او را دوم ماند گرچى گفت اين را من خورم او چنين خوش مي خورد كز ذوق او چون بخورد از تلخيش آتش فروخت ساعتى بي خود شد از تلخى آن نوش چون كردى تو چندين زهر را اين چه صبرست اين صبورى ازچه روست چون نياوردى به حيلت حجتى گفت من از دست نعمت بخش تو شرمم آمد كه يكى تلخ از كفت چون همه اجزام از انعام تو گر ز يك تلخى كنم فرياد و داد لذت دست شكربخشت بداشت از محبت تلخها شيرين شود از محبت تلخها شيرين شود كس سوى لقمان فرستادى ز پى قاصدا تا خواجه پس خوردش خورد هر طعامى كو نخوردى ريختى اين بود پيوندى بى انتها گفت رو فرزند لقمان را بخوان همچو شكر خوردش و چون انگبين تا رسيد آن گرچها تا هفدهم تا چه شيرين خربزه ست اين بنگرم طبعها شد مشتهى و لقمه جو هم زبان كرد آبله هم حلق سوخت بعد از آن گفتش كه اى جان و جهان لطف چون انگاشتى اين قهر را يا مگر پيش تو اين جانت عدوست كه مرا عذريست بس كن ساعتى خورده ام چندان كه از شرمم دوتو من ننوشم اى تو صاحب معرفت رسته اند و غرق دانه و دام تو خاك صد ره بر سر اجزام باد اندرين بطيخ تلخى كى گذاشت از محبت مسها زرين شود از محبت مسها زرين شود